قرار ملاقات عاشقانه
پیرمرد به همسرش گفت بیا به یاد گذشته های دور، به محل قرارمان در جوانی برویم
من میروم تو کافه منتظرت می مانم و تو بیا سر قرار. بعد بنشینیم و حرفای عاشقانه بزنیم.
پیرزن قبول کرد.
فردا پیرمرد به کافه رفت، دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیامد!
وقتی به خانه برگشت دید پیرزن توی اتاق نشسته و گریه می کند.
ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکهایش را پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بیام…
تاریخ : پنج شنبه 91/2/14 | 1:30 صبح | نویسنده : بهمن یاراحمدی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.